بسم الله الرحمن الرحيم
سلام آقاي خوبم
آقاجانم اجازه
اشک در چشمانش دويد. ترس تلخي وجودش را فرا گرفته بود.
مثل هميشه دستانش را جلو برده بود تا دستان پدر را بگيرد، دستان پدر.
دستان پدرش هميشه آماده بود و او بي مهابا و ترس از روزي که جاي خالي آن را حس کند با فراق بال دستان پدر را مي گرفت و مشغول تماشا مي شد. تماشاي کوچه و خيابان ها .
و حالا دستانش را که دراز کرده بود کسي ديگر دست به دستش نداده بود!
با هول و هراس برگشت به اطراف نگاه کرد. زير لب هاي لرزانش آهسته زمزمه کرد بابا .بابايي.
کمي عقب تر رفت در مغازه ها نگاهي انداخت. احساس ميکرد چيزي حلقومش را خراش ميدهد
اين بار کمي بلند تر صدا کرد بابا بابايي باباجونم کجايي؟؟؟
کم کم ترس در تمام سلول هاي وجودش رسوخ کرد و سرخي گريه در صورتش ريشه دواند.
حالا ديگر ميدويد و بلند بلند در ميان هق هق هايش فرياد ميزد: بابا بابايي بابا جونم باباي مهربونم ببخشيد دستت رو رها کردم! بابا ببخشيد حواسم نبود کجايي بيا .
و پدر در گوشه اي اما ناظر دخترکش بود پدر طاقتش طاق شد دويد و دختر را در آغوش کشيد و گفت ديگه دست بابايي رو رها نکني عزيزکم باشه؟
و اما بعد.
و ما ساليان طولاني است در کوچه پس کوچه هاي حيراني اين شهر غيبت و يتيمي به اين در و آن در مي زنيم!
گاه زير لب آرام زمزمه ميکنيم يا ابن الحسن بابا ي من!
گاه بلند بلند نجوا ميکنيم يا ابن الحسن آقاي من مولاي من يا ايها العزيز من
و گاه از درد فراق تب ميکنيم اي کاش در صورت ما هم سرخي گريه بدود و تک تک سلول هاي اين تن خسته مضطر شود.
اما کاش برسد آن لحظه که پا را از نجوا فراتر بگذاريم و فراهم کنيم شرايط آمدن تان را.
درباره این سایت