گفت: "وزيرم هستي، درست. اما دليل نمي شود سرت را بيندازي زير و بيايي تو."
نفس نفس مي زد. دستش را گرفت بالا. يک انار دستش بود. برآمدگي هاي روي پوستش را خيلي راحت مي شد خواند: "لااله الا الله . محمد رسول الله . ابوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول الله."
حاکم بزرگان شيعه را احضار کرد. انار را نشان شان داد. گفت:" يا مثل کفار جزيه بدهيد يا مردان تان را مي کشم و ن تان را به اسارت مي گيرم، يا دليل قانع کننده اي بياوريد."
به هم نگاه کردند. دست و پاشان مي لرزيد. سه روز مهلت خواستند. داد.
جمع شدند و از بين خودشان سه نفر انتخاب کردند تا به امام زمان متوسل شوند. شب اول، نفر اول وسط بيابان. تا سحر دعا کرد. دست خالي برگشت. نفر دوم، شب دوم. تا خود صبح التماس کرد و گريه و زاري و باز هم بي نتيجه. شب سوم محمد بن عيسي صدايي شنيد: "چرا با اين حال به بيابان آمده اي؟ با سر و پاي ؟"
گفت: "به هيچ کس نمي گويم جز امامم."
پرسيد:" اگر من امامت باشم؟"
گفت:" باز هم نمي گويم. خودت مي داني."
خنديد: "مشکلت انار حاکم است. راه حلش را هم مي گويم. ."
پرسيد: "جوابت چيست؟"
گفت: "فقط در خانه ي وزير مي گويم."
رفتند خانه ي وزير. وسط حياط يک درخت انار بود و دور تادورش اتاق. به يکي شان اشاره کرد: "آن جا، آن جا مي گويم."
رنگ وزير پريد. رفت طرف در اتاق. بازويش را گرفت. "کجا اول حاکم، بعد من،بعدش تو."
يک راست رفت سراغ طاقچه يک کيسه ي سفيد و يک قالب گلي، انار درست داخلش جا مي گرفت. پرسيد: "از کجا فهميدي؟"
جواب داد: "امامم گفت."
ما صاحب داريم بي صاحب نيستيم.
درباره این سایت